یه مطلب تازه....

پسرای نازم یه عالمه حرف برای گفتن دارم ولی حالا 12/30 شبه و من بینهایت خستم. روزها اینقدر کار دارم که حد و اندازه نداره.شب که میرسه دوست دارم زودتر از شما برم تو تخت و بخوابم .غروبها که بابایی مارو میبره که یه دوری توی شهر بزنیم من مثل اون بچه کوچیکا تا ماشین راه میفته چرتم میگیره.بابایی همیشه از این حالت من از خنده ریسه میره.خلاصه اینکه با بزرگ شدن شما نازنینام مامان هر روز خسته است.ولی عیبی نداره ها مادر قربون اون شیطنت های شما بشه ایشاالله،چند ماهیه که عضو یه سایتی شدمو میخوام اونجا یه رمان شروع کنم به نوشتن،فقط داستان کلی تو مغزمه ولی به عنایت فراوانی کارهای روزانه هنوز یه خط هم ننوشتم.دیگه از دیر به دیر سر زدن به وبلاگ شماهم که بگذریم.تصمیم دارم مثل خیلی از مامالنهای دیگه از این به بعد فقط ماهگرد داشته باشم حالا فقط چندتایی عکس میذارم تا بعد

هورمزد عاشق این رولته

یه چندتا عکس از گردش 4نفره ی ما تو ماسوله

بابا یه آلاچیق گرفت برا نهار

هومان با هممون قهره که چرا اجازه ندادم بره تو رودخونه

اینا ژله هاییه که برای مهمونای مازندرانیمون درست کردم...هورمزدی عااااشق اون ژله رلتیه

امروز هوا خیلی سرد شد ومن لباسهای پاییزتونو در آوردم که برا بیرون رفتن سرما نخورید.خییییلی به چشمم سالار و رشید مرد شدید دلم هوای عکس گرفتن ازتونو کرد

شیر مردانم دیوانه وار دوستتان دارم