اولین روز ماه رمضان
عمه فرزانه زنگ زد که میخواهیم بیاییم خونه جدید مهمونیخدای من امشب سالگرد ازدواج خواهریمهگفتم ببخش عزیزم امشب نیستیم فردا تشریف بیارید.....جریان از اینجا شروع شد
مهمونی واسه خواهر شوهر شد روز قبل از ماه رمضون.همه میدونن که وقتی مهمون داری یه روز قبل از مهمونی ،خود روز،مهمونی و روز بعد به اندازه ی جمع وجور کردن یه قشون کار سرت میریزهمخصوصا با دوتا بچه و اقوامی که از شهر همجوار میان.خلاصه سرتونو درد نیارم روز قبل از ماه مبارک من پذیرای مهمون بودم و جابجایی و کارهای ماه مبارک موند واسه خود صبح اولین روز رمضان.اون روز بچه ها ساعت11 از خواب بیدار شدند وبعد از صبحانه دادن بهشون و پوشک عوض کردن وکارتون دیدنشون تقریبا شد ساعت 12/5که دیگه پسریها بلند شدند واسه بازی.حالا تو این گیرو دار من با دهن روزه تند وتند دارم تدارک افطارو نهار بچه هارو میبینم که سریعتر برم به آرایشگاه برای ترمیم ناخن که کاشتم و بعد برای ابرو برم آرایشگاه دیگه و....خلاصه دیدم کسی در خونرو میزنه رفتم باز کردم دیدم پسر همسایه پایینیمون(یه توضیح بدم راجع به این همساییه:این خونواده یه دختر 22ساله یه پسر دانشجو و3تا پسر کلاس پنجم سه قلو داره،یعنی 5تا بچه.ما قبلا ذکر خیر سرو صدای این خونوادرو شنیده بودیم و همسایه های دیگه تقریبا دلشون خنک شده بود که ما با بچه دوقلو بالای سرشون نشستیم.)یکی از سه قلوهابود.بهم گفت:بابام گفته من روزه ام.به بچه هاتون بگیدهی ندواند من میخوام بخوابم،شوکه شدماز هر کس انتظار داشتم به غیر از اینها.خیلی سعی کردم از کوره در نرمگفتم برو به بابا بگو ماهم روزه ایم وشما که سه قلو داری باید مارو درک کنید.بچه بهم گفت خوب یعنی چی؟نمیگید بچه هاتون ساکت باشند؟منم در کمال خونسردی گفتم نه، 12/5 ظهر که وقت خواب نیست.درو بستم وتا غذارو یه هم بزنم دیدم دوباره صدای زنگ بلند شد،اینبار مادر خوانواده بود.من باروی گشاده بازنی عصبانی و تپل که کاملا محسوس بود برای دعوا اومده سلام واحوال پرسی کردم.خانم به من گفت:من پسرمو فرستادم به شما تذکر بده و شما چه جوابی میدید بهش؟این یه هفته که اومدید تا حالا بهتون تذکر ندادم،حالاهم روزه ایم و حال و حوصله نداریم.واااااای من دیگه از عصبانیت منفجر شدمگفتم :اول اینکه هیچ کس در حد واندازه ای نیست که بخواد به من تذکر بده،چونکه من همیشه به حریم شخصی دیگران احترام میذارم ودر غبل هیچ کس بی ادبی نمیکنم ولی فکر کنم این یه مقدار بی ادبی باشه که 12/5 ظهر در خونه مردمو بزنید و بگید آروم ما خوابیم .ما ساعت 9 شب تمام ماشینها و اسباب بازی و لگوهای بچه هارو جمع میکنیم تا مبادا مخل آسایش بشن وبچه های منم که تا 10-11صبح خوابند،خوب من به بچه 2/5ساله بگم پس کی بازی بکن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وهمسایه محترم شما که آوازه ی سر وصداتون تو تمام این 6واحد پیچیده چطور درک نمیکنی دوقلو داشتن یعنی چه؟؟؟؟؟تو سه قلوها واون دوتای دیگرو چطور کنترل کردید که 12/5 ظهر بازی نکند به من بگو!!!!!دیدم خانمه خودشو جمع کردو با لکنت گفت:من اصلا نمیدونستم دوقلو دارید والا نمیومدم بالا.تو دلم گفتم دیگه بدترییییییییعنی شما تحمل سرو صدای یه بچه رو هم ندارین؟پس بقیه چطور شمارو تحمل کردند؟گفت:من خودم دیگه کلافه شدم از بس که وقت و بی وقت همه در مارو زدند و گفتند آرومتر...کمتر سرو صدا کنید.....!اینجا بود که من فهمیدم با چه خونواده بی ادب ،خودخواه،بی فرهنگ،بی حیا و ....طرف هستم.حتی ببخشید گفتنشم نتونست منو از این فکر و خیالات دربیاره و به بهانه کار خونه خداحافظی کردم و درو بستم.با دلی شکسته از نفهمی مردم به مظلومیت پسرهام نگاهی انداختم و دلم براشون سوخت.بوسیدمشون و تو دلم گفتم فرزندانم محکم پشتتون می ایستم و نمیذارم هیچکس به نا حق اذیتتون کنه.هرکس بخواد پا از حد خودش دراز کنه با منه مادرطرفه.از ریشه نابودش میکنم. این بود از داستان روز اول ماه رمضون.راستی یادم رفت که بگم،حالا تو این گیرو دار من داشتم مربا هم با تمشکهایی که عمتون با عشق با دستهای خودش چیده بود میپختم،آخه از شب پیش روش شکر ریخته بودم ونمیشد کاریش کرد.چندبار فکر کردم بریزمش دور من که امروز نه حالشو دارم نه وقتشو،ولی گذشته از حروم شدن 3کیلو شکر دلم واسه اون همه زحمت عمتون سوخت که به خاطر شما ها اینقدر زحمت کشید،که البته باید بگم شما هم اصلا لب بهش نزدید ومن بیشتر حرص خوردمععکسها تو ادامه مطلب
این کمی از مرباست بقیه بین اقوام پخش شد
این عکس همون روزه که دارید نقاشی میکشید من معمولا پارچه پهن میکنم که فرش ماژیکی نشه.یعنی
منیکه تا این حد حواسمو به همه چیز میذارم حواسم نیست که بچه ها کی باید شلوغ کنند و کی نکنند؟