چرا هیچگاه از دلتنگیهایت برایمان نگفته ای؟
پسرهای نازنینم،این مطلب قرار بود سرشار از درد دلهای دل پر از غصه ی مادر باشه ولی قبل از درد دل با شما دیشب که شب مبعث پیامبر بود بعد از خوابوندن شما خواستم که با خدا درد دل و گلایه کنم ،از دست خدا به خود خدا جونم شکواییه ببرم وبگم آخه خدااااااا چرا ال شد وبل شد؟؟؟؟. وچرا چنین نمیکنی و چونان؟؟؟ولی وقتی به چهره ی معصوم شما تو خواب نگاه کردم به لبهای غنچه شدتون وبه چشمهای بسته ونفسهای آروم بابایی و حس قشنگ کنار شما سه تا بودن وخلسه ای از این حس و محیط اطرافم که از صدای فوووف فوووف کولر تو یه شب گرم بهاری تولید شده بود ،صدای جابجا شدن یخ تو لیوان عرق کرده کنار تخت ،ملحفه کشیدن من رو شما سه نفر، قل خوردن شما دوتا تندی زیر ملحفه ،ولبخند بابایی واسه تشکر ،منو پیش خدا شرمنده کرد ،وشاکر واسه همین لحظه قشنگ...به خداجونم گفتم خداییی خوبم چقدر من بنده حقیرم که قدر این خوشبختی رو نمیدونم و از بزرگی تو گله میکنم .وقتی تمام کهکشان ما در مقابل آفرینش تو از یه دونه شن هم کوچیکتره ،من که دیگه هیچی حتی کره زمین هم به حساب نمیاد واونوقت من واسه آرزوها و خواسته های کوچیکم به خداییت غر میزنم و واسه براورده شدنشون شک میکنم....
خلاصه پسریها دیشب حسابی شرمنده خدا شدم.پس دیگه از غصه هام واسه شما هم نمیگم ومثل یه بچه به خدا میسپارم که خود خودش همه چیرو حل کنه.حالا یه چندتاعکس میذارم از روزی که مادر خیلی غصه داشت وبابایی مارو برد فومن تا یه هوایی عوض کنیم.
شما دوتا فقط میخواستید با بابایی رانندگی کنید ومن هم فقط حرص خوردم
راستی بچه ها یه عکس از دختر خاله آمیتیس نازتون بذارم .میدونم خاله مریم منو میکشه که این عکسو گذاشتم
آخه آمیتیس قررررربونش برم اینجا خوب نیفتاده .ولی حالا تا بعدا عکسهای بهتر میذارم