دوقلوهاهومان وهورمزددوقلوهاهومان وهورمزد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

هومان و هورمزد فرشته های آسمانی

چرا هیچگاه از دلتنگیهایت برایمان نگفته ای؟

1393/3/7 1:21
نویسنده : مادر فرشته ها
665 بازدید
اشتراک گذاری

پسرهای نازنینم،این مطلب قرار بود سرشار از درد دلهای دل پر از غصه ی مادر باشه ولی قبل از درد دل با شما دیشب که شب مبعث پیامبر بود بعد از خوابوندن شما خواستم که با خدا درد دل و گلایه کنم ،از دست خدا به خود خدا جونم شکواییه ببرم وبگم آخه خدااااااا چرا ال شد وبل شد؟؟؟؟. وچرا چنین نمیکنی و چونان؟؟؟ولی وقتی به چهره ی معصوم شما تو خواب نگاه کردم به لبهای غنچه شدتون وبه چشمهای بسته ونفسهای آروم بابایی و حس قشنگ کنار شما سه تا بودن وخلسه ای از این حس و محیط اطرافم که از صدای فوووف فوووف کولر تو یه شب گرم بهاری تولید شده بود ،صدای جابجا شدن یخ تو لیوان عرق کرده کنار تخت ،ملحفه کشیدن من رو شما سه نفر، قل خوردن شما دوتا تندی زیر ملحفه ،ولبخند بابایی واسه تشکر ،منو پیش خدا شرمنده کرد ،وشاکر واسه همین لحظه قشنگ...به خداجونم گفتم خداییی خوبم چقدر من بنده حقیرم که قدر این خوشبختی رو نمیدونم و از بزرگی تو گله میکنم .وقتی تمام کهکشان ما در مقابل آفرینش تو از یه دونه شن هم کوچیکتره ،من که دیگه هیچی حتی کره زمین هم به حساب نمیاد واونوقت من واسه آرزوها و خواسته های کوچیکم به خداییت غر میزنم و واسه براورده شدنشون شک میکنم....

خلاصه پسریها دیشب حسابی شرمنده خدا شدم.پس دیگه از غصه هام واسه شما هم نمیگم ومثل یه بچه به خدا میسپارم که خود خودش همه چیرو حل کنه.حالا یه چندتاعکس میذارم از روزی که مادر خیلی غصه داشت وبابایی مارو برد فومن تا یه هوایی عوض کنیم.

 

شما دوتا فقط میخواستید با بابایی رانندگی کنید ومن هم فقط حرص خوردم

 

 

 

 

راستی بچه ها یه عکس از دختر خاله آمیتیس نازتون بذارم .میدونم خاله مریم منو میکشه که این عکسو گذاشتم

آخه آمیتیس قررررربونش برم اینجا خوب نیفتاده .ولی حالا تا بعدا عکسهای بهتر میذارم

 

 

محبتمحبتخجالتبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسزبانزبانزبانزبانزبان

پسندها (3)

نظرات (6)

maman elaheh
7 خرداد 93 8:46
سلام . سارا چی شده چرا دلت گرفته ؟؟؟؟؟؟ یکم زود رانندگی شروع کردن ای جونم آمیتیس خیلی نازه
مادر فرشته ها
پاسخ
بعدا برات میگمٌعزیزم.تو بالاخره در چه حالی هستی!؟فعلا تو مهمتری خااااااااااااانم[زودباش
maman elaheh
8 خرداد 93 10:25
وای دیگه از من نپرس خییییییییییییییییییییییییییییییلی خراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب
فاطمه مامان باران
8 خرداد 93 11:11
سلام عزیزم نمیدونم چی شده دل مهربونت گرفتست امیدوارم هر چه زودتر عامل دل تنگیت رفع بشه عزیزم خیلی قشنگ نوشتی انقدر قشنگ که فکر کردم تو او ن فضام و به منم ارامش منتقل شد اخه بعضی شبا منم با دیدن دخترم وهمسرم همین حسو دارم قدم امیتیس جونم مبارک خیلی نازه خدا حفظش کنه ....باران منم همین کارو میکنه من نمیدونم این باباها چرا اینقدر بچه ها رو لوس میکنن به بهای استرس دادن به ما پسرای نازتو میبوسم
مادر فرشته ها
پاسخ
یه دنیا سپاس مامان بارانمهر نازممیدونی من از گفتن اسم بارانمهر خیلی لذت میبرمخیلی شیرینه.ببوس عسلمو مامانی
مامان امیر عباس و ارغوان (دوقلوها)
8 خرداد 93 19:51
عزیزم خیلی زیبا می نویسی مطمینم خدا هم این متن زیبا رو خونده و زود زود جوابتو میده عکس دوقلو ها هم نمیدونم چرا تو سیستمم باز نشد
مادر فرشته ها
پاسخ
مرسی عزیییزم.نمیدونم والله چرا باز نمیشهباهمون فرمت قبلیه
مامان آینده
11 خرداد 93 14:11
خیلی زیبا نوشته بودین. واقعأ چقدر کوچیکیم که از خدا گلایه میکنیم. مامان آینده
نازی ماملن پورياپارسا
12 خرداد 93 23:42
الهي هميشه غصه ها به دور .متن هاتون جالب وخوندنيه اهل کدوم شهرهستين ما ديروز فومن بوديم رفتيم قلعه رودخان البته بابچه کوچيک حيف شدنتونستيم ادامه بديم برگشتيم فقط عاشق کلوچه فومن شديم ومثل کلوچه نديدهها يه عالمه خريديم
مادر فرشته ها
پاسخ
نوووووش جونتون عزییییزم.ما اهل شهر زیبای رشت هستیم