پسریها در آرامش و صلح
دیروز پسریها خیلی کلافم کردند.همش بهونه میگرفتند.هر بازی که بلد بودم از اتل متل توتوله گرفته تا لیلی لیلی حوضک و تمام بازیهای من درآوردی خودمون سه تایی که دیگران ازش سر در نمیارن واسه آروم کردنشون جواب نداد منم که خیلی سعی میکردم خونسرد باشم تا با اوغات تلخی من پسرا لجوجتر نشندبه یکباره یاد لگوهاشون افتادم،که چند هفته ای میشد جمعشون کرده بودم آخه مرتب مثل بمب خوشه ای ترکیده باید همه جا پیداشون میکردمخلااااااصه....آروم لگوهارو آوردم و یه قلعه کوچیک واسشون ساختم.پسریها هم که انگار به عمرشون لگو ندیدن با حیرت به من نگاه میکردن و بعد از پایان کار من شروع کردند به بازی با قلعه.باورم نمیشد یک ساعت تمام در سکوت و آرامش و صلح و صفا با قلعشون بازی کردند تا حدی آروم که من راحت چندبرش هندونه بی دغدغه و داد وفریاد فندقها، نشسته، جلو تلوزیون خوردم.باورم نمیشد که نشسته ام و دارم در آرامش میوه تناول میفرمایم
چند روز پیش با سه تا از دوستام و بچه هاشون رفتیم به ساحل کاسپین. خیلی خوش گذشت،
ولی متاسفانه من فقط هومانو با خودم بردم .آخه بدون باباشون نمیشه دوتارو کنترل کرد .
نمیدونم پسرم تو دل غروب دنبال کدوم فرشته میگرده
هومان و صفوراجونم
اینم یه عکس از رها جون قشنگم