سیزده بدر
وقتی از ماشین پیاده شدیم که سبزه رو به آب بندازیم هومان بغلم بود وهورمزد بغل
بابایی.یه حس غریبی بهم گفت :خودت سبزه رو به آّب بنداز...بابایی رو صدا زدم و گفتم
سبزه رو بده به من. اونوقت الهه ی آب را صدا زدم وخدای سزی و طراوت رو که روبان
قرمزی به کمر داشت ومشتاقانه در انتظار رها شدن در آغوش آب بود را گره زدم واز ته
دل به خداوندگار یکتا گفتم:خداجونم همون جور که من سبزه و آب رو به وصال هم
میرسونم ،تو هم سبزی و خوشی و طراوت رو به جریان زندگی چهار نفره ما که مثل
آب در گذره برسون....اون وقت سبزه رو پرت کردم تو دل آب،انگار یه لحظه الهه ی آب
رو دیدم که از میون تمام سبزه هایی که داشتند رو آب شنا میکردند سبزه ما رو محکم
بغل کرد و با هم چرخیدند و دو نفری به من چشمکی زدند و رفتند،پنداری که
میخواستند بگن:مادر دوقلوها خیالت راحت خدا شنید...
ما سیزده بدر نمیتونیم از صبح جایی واسه پیک نیک بریم آخه چون هم شما فسقلیها
آروم و قرار ندارید و نمیشه در جاهای خیلی باز کنترلتون کرد و هم اینکه خاله مریم
دیگه پا به ماهه و نباید خیلی خسته بشه واسه خاطر همین بعد از خوردن نهار خونه
عزیز بعدظهر واسه بدر کردن سیزده یه گشتی بیرون زدیم
پسرخاله امیر با هورمزد
پسر خاله امیر با هومان