دوقلوهاهومان وهورمزددوقلوهاهومان وهورمزد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هومان و هورمزد فرشته های آسمانی

قدیما شبهای تابستون

شیر مردان من،یه روز ی که این خاطراتو ورق میزنید دیگه واقعا شیییر مردی شدید ،ولی نمیدونم اون موقع ورق زدن میدونید چیه یا نه؟شاید دیگه اون موقع نسل کاغذ منقرض شده باشه. وااالله .دیشب قالب وبلاگتونو تغییر دادم وبه یاد شبهای تابستون گذشته طرح شب گذاشتم.آخه اون قدیما که مادر بچه بود شبهای تابستون خیلی با صفا بودند.نمیدونم چرا هوا مثل الآن اینقدر گرم نمیشد،زیر باد پنکه مینشستیم و عزیز جونتون واسه من و خاله مریم ودایی اشکان و همچنین پدر جون هندونه درست میکرد.اینقدر میچسبییید.شاید باور نکنید ولی اون وقتها شبهای تابستون یه باد خنکی هم تو هوا میپیچید که پنکه ی خونه واسه چرخیدنش تو فضا یاری میرسوند.اون زمان ماهواره نبودو یه عاالمه سریال جورواجور. ا...
14 خرداد 1393

انواع بازی

پسرهای نازنینم بعضی وقتها از نوع بازیهاتون تعجب میکنم وبا خودم میگم چرا اینقدر با بقیه نی نی ها فرق دارید؟ازدرامان نبودن کلیه وسایل خونه از دستتون تا نوع بازیهاتون تا علایق و سلیقه هاتون که منو متعجب میکنه گاهی فکر میکنم چون دوتایی پسر هستید اینقدر بلایید.به هر حال چه شیطون، چه بلا ،چه آتیش پاره ،مادر عاااااااشقتونه دو نیمه های قلبم   آخه ماشین بازی رو میز؟؟؟؟؟       پسریها شما به هیچ وجه میوه گرد نمیخورید،بلکه فقط باهاش بازی میکنید.متاسفانه از هورمزد در حال آلوچه بازی عکس ندارم باز میوه های زمستونی مثل سیب و...
10 خرداد 1393

پسریها در آرامش و صلح

دیروز پسریها خیلی کلافم کردند.همش بهونه میگرفتند.هر بازی که بلد بودم از اتل متل توتوله گرفته تا لیلی لیلی حوضک و تمام بازیهای من درآوردی خودمون سه تایی که دیگران ازش سر در نمیارن واسه آروم کردنشون جواب نداد منم که خیلی سعی میکردم خونسرد باشم تا با اوغات تلخی من پسرا لجوجتر نشند به یکباره یاد لگوهاشون افتادم،که چند هفته ای میشد جمعشون کرده بودم آخه مرتب مثل بمب خوشه ای ترکیده باید همه جا پیداشون میکردم خلااااااصه ....آروم لگوهارو آوردم و یه قلعه کوچیک واسشون ساختم.پسریها هم که انگار به عمرشون لگو ندیدن با حیرت به من نگاه میکردن و بعد از پایان کار من شروع کردند به...
9 خرداد 1393

چرا هیچگاه از دلتنگیهایت برایمان نگفته ای؟

پسرهای نازنینم،این مطلب قرار بود سرشار از درد دلهای دل پر از غصه ی مادر باشه ولی قبل از درد دل با شما دیشب که شب مبعث پیامبر بود بعد از خوابوندن شما خواستم که با خدا درد دل و گلایه کنم ،از دست خدا به خود خدا جونم شکواییه ببرم وبگم آخه خدااااااا چرا ال شد وبل شد؟؟؟؟. وچرا چنین نمیکنی و چونان؟؟؟ولی وقتی به چهره ی معصوم شما تو خواب نگاه کردم به لبهای غنچه شدتون وبه چشمهای بسته ونفسهای آروم بابایی و حس قشنگ کنار شما سه تا بودن وخلسه ای از این حس و محیط اطرافم که از صدای فوووف فوووف کولر تو یه شب گرم بهاری تولید شده بود ،صدای جابجا شدن یخ تو لیوان عرق کرده کنار تخت ،ملحفه کشیدن من رو شما سه نفر، قل خوردن شما دوتا تندی زیر ملحفه ،ولبخند بابایی ...
7 خرداد 1393

یه عالمه اتفاق

پسرای نازنیینم خیلی وقته که مادر نتونست مطلب جدیدی براتون بنویسه.این مدت مادر خیلی سرش شلوغ بود ودر ضمن اتفاقهای زیادی هم افتاد.مهمترینش به دنیا اومدن دختر خاله ی نازتون آمیتیس نازنین بود،که خیلیییییی عاشقشیم.همچنین روز مادر وچند روز پیش روز پدر.که خیلی روزهای دوست داشتنی بودن.مادر این فرصتو از دست داد تا تو این روزها مطلب بذاره ولی اشکالی نداره ،شما که به هر حال نمیدونستید چه خبره وبا شیرینکاریهای هر روزتون هدیه های من و بابایی شدین.عاشقتونم پسریا .مادر سعی میکنه از این به بعد بدون وقفه براتون مطلب بذاره.خوب به هر حال یه سری عکس از این مدت گرفتم که واستون میذارم یه روزمادرب...
29 ارديبهشت 1393

فقط برای امیرم

پسرای نازم تا چند روز دیگه دختر خاله کوچولو قدمهای نازشو باعشوه و ناز مثل فرشته ها به این دنیا میذاره و تمام خونوادرو شاد میکنه آخه تو خونواده اصلا دختر نداریم و ایشون حسابی یکی یک دونست. ولی این پستو افتخاری دارم مخصوص پسر خاله ی نازومهربونتون  میذارم،که خاله عاشق چشماش،قد و بالاش،صداش و وجودشه. پسر خاله ی مهربونتون که با عشق و محبت با شما بازی میکنه این حقو داره که یه پست و مطلب اختصاصی فقط و فقط مخصوص خودش تو وبلاگ شما داشته باشه . صدهزار بوس و هورا واسه امیر نازم    ...
25 فروردين 1393

بدون شرح

دوستان، آشنایان و تمامی اهالی محترم وبلاگی اینجانب مادر دو قلوها مفتخرم در این مطلب تعدادی عکس را به سمع و نظر شما برسانم که به اندازه کافی گویای وضعیت  میباشد ولی با این حال یه توضیحاتی هم میدم   شازده پسرا هر زمان دلشون بخواد تغییر دکراسیون به سلیقه و همکاری خودشون میدن تا کارتون ببینند     آقایون مبلو میکشونند تا زیر آیفون تا نوبتی الو بازی کنند. دیگه اسباب بازی قحطی اومده     پسریها که از خواب بیدار میشن بدون همدیگه از تخت پایین نمیان. با ناز و بوس همدیگرو بیدار میکنن.اینجا هورمزد داره هومانو بیدار میکنه   ...
21 فروردين 1393

چقدر بچه ها صبورند

پسرای قشنگم،بعضی روزها هست که مادر از صبح که از خواب بیدار میشه بدون هیچ دلیل مشخصی بی حوصلست و دوست داره با زمین و زمان بجنگه،شاید مثل همون حسیه که شما هم بعضی از روزها بد اخلاق میشید ،نمیدونم،ولی تو این روزها هیچ چیز برای من بر وقف مراد نیست و از همه چیز گله مند میشم،پسریها حتی کارهای هر روزه شماهم برام کلافه کننده میشه،شیطنت هایی که خیلی روزها باهاشون مدارا میکنم بهانه ای میشه برای دعوا کردنتون،تو این روزهاست که با کلافگی سر غذا نخوردنتون میجنگم ،وقتی صداتون میکنم برای کاری و شما اعتنا نمیکنید با تشر و تحکم میام دنبالتون و وقتی که میخوام روی تخت خوابهارو جمع وجور کنم درست همون مو...
21 فروردين 1393

سیزده بدر

وقتی از ماشین پیاده شدیم که سبزه رو به آب بندازیم هومان بغلم بود وهورمزد بغل بابایی.یه حس غریبی بهم گفت :خودت سبزه رو به آّب بنداز...بابایی رو صدا زدم و گفتم سبزه رو بده به من. اونوقت الهه ی آب را صدا زدم وخدای سزی و طراوت رو که روبان قرمزی به کمر داشت ومشتاقانه در انتظار رها شدن در آغوش آب بود را گره زدم واز ته دل به خداوندگار یکتا گفتم:خداجونم همون جور که من سبزه و آب رو به وصال هم میرسونم ،تو هم سبزی و خوشی و طراوت رو به جریان زندگی چهار نفره ما که مثل آب در گذره برسون....اون وقت سبزه رو پرت کردم تو دل آب،انگار یه لحظه الهه ی آب رو دیدم که از میون تمام سبزه هایی که داشتند رو آب شنا میکردن...
15 فروردين 1393